Mittwoch, 15. August 2012

قصرهمسایه 2


نوشته: ملیحه رهبری

قصرهمسایه(2)

قسمت دوم
به تدریج ساختمان یا قصرهمسایه ساخته و تکمیل می شد و من همچنان به وظیفه شریف انسانی ام و پخش خیرات و نان وغذا در میان کارگران افغانی ادامه می دادم. "سرکارگر" آنها جوانی افغانی به نام عبدالله بود و با هم دوست شده بودیم. به عبدالله گفتم، عبدالله من می خواهم وقتی که این ساختمان تمام شد، داخل آن را ببینم. عبدالله گفت:« شریفه خانم به روی چشمم. شما را خبر خواهم کرد!» وبعد از هفته ها وماه ها انتظار وکنجکاوی آن موعد مقرر فرا رسید وعبدالله- من وهمسرم را صدا کرد که داخل ساختمان را ببینیم. ما هم برای تماشای قصرهمسایه رفتیم. ساختمان مٌدرن وعجیبی بود که حتی درفیلم ها هم ندیده بودم، چه رسد به خیالم. قابل تصور وعادی نبود. بنای عجیبی ساخته بودند. در وسط سالن نمایی مانند دست وبازوی انسان اما چرخیده وکشیده شده به سوی آسمان (شاید خدا) ساخته  بودند و این دست چنان قدرتمند بود که سه طبقه ساختمان بر روی این دست قرار گرفته بود. من وهمسرم هر دو وبی اختیار گفتیم:« ووواه....!» کلمات عربی بلد نبودیم تا احتمالا ماشاء الله یا لاحول ولا قوه... بگوییم! زیبایی و نورآرایی خیال انگیز(ملکوتی ای) که "دست قدرتمند" را احاطه کرده بود، خارج از تصوریا خیال ما بود. ازعبدالله پرسیدم: « این دست چیه؟ واسه چیه؟» عبدالله با خنده وخوشحالی وبا آن لهجه با مزه افغانی اش گفت:« شریفه خانم، این "شومینه" یه!» کمی خودم را جمع وجور کردم وبه او گفتم:«ما خودمان هم درخانه مان "شومینه" داریم اما این دیگرچه جور "شومینه" ای یه؟ خدا به مهندس ومخترعش خیر بدهد، چی ساخته است! بشر چه عقلی داره!» عبدالله گفت:« این شومینه را ازخارج آورده اند. به اسپانیا یا ایتالیا سفارش داده بودند.» بعد عبدالله طبقات واتاق ها را به ما نشان داد. درهر اتاق یک سرویس حمام داشت که به وسعت اتاق خواب ما بود وهمه ازسنگ مرمر وهرکدام هم مٌدلی خاص و چنان بی نظیر و زیبا وخیال انگیز ساخته شده بودند که بلافاصله مشکوک شدم که شاید می خواهند بعدها از این ساختمان برای فیلم های "پورنو" استفاده کنند. هرچی بود، عادی نبود. عبدالله که حیرت ما را دید، خندید وگفت:« ای بابا، این که چیزی نیست! "آقا" درهر بیست وشش ولایت ایران یکی از این قصرها دارد. جناب مهندس می گفتند که درشیراز، اصفهان، تبریز و....برای" آقا" ازاین قصرها ساخته اند. "آقا" در یک شهر ساکن نیست. یک پایشان هم در"خارج" است. عبدالله "آقا" را دیده بود و من  پرسیدم که آقا یک"حاج آقا" است؟ عبدالله گفت:« نه خیرخانم! یک آقای درست و حسابی ایرانی هستند؛ اسلامی هم نیستند؛ ازآن مٌدل میلیاردرهای آخوندی نیستند. جوان نیستند و سن وسالی ازایشان گذشته است. زن دارند اما بچه هم ندارند واینهمه ثروت!!» با خودم گفتم:« فقط خدا می داند که چه قصدی ازساختن این قصر با اینهمه اتاق خواب دارد! بهشت که بدون حوری های جوان نارپستان نمی شود! چطوری به تنهایی ازپسِ اینهمه اتاق خواب برمی آید! باید یک غول باشد! مرحبا!» آهسته ازهمسرم پرسیدم:« اینهمه ثروت را برای چی می خواد؟» علی بدون هیچ ملاحظه ای گفت:«خرج زن ها کند! دیدی! تمام هنروخلاقیتش را صرف اتاق خواب کرده بود! ثروت وشوکت وشهوت! "آقای ایرانی" و "آخوند غیرایرانی" هردوکاخ نشین شده اند!»
 دیداراز قصرهمسایه تأثیرتکان دهنده ای روی من داشت. می خواستم به هرقیمت که شده با "آقا" آشنا شوم واین از ما بهترون وغول ثروت را ببینم. پس ازعبدالله پرسیدم:« عبدالله، چطوری می شود "آقا" را دید؟ به هرحال ما همسایه هستیم.» شوهرم به خنده گفت:« چیه؟ "قصر"عقل از سرت دزدیده و دنبال صاحبخانه اش هستی که چی بشه!؟ فکرمی کنی که به تو می گوید، از کجا اینهمه پول را آورده است وراهش را به شوهر تو یاد می دهد؟» به طنزجوابش را دادم و گفتم:« نه بابا! می خوام ببینم اهل کجاست ومطمین بشوم که رشتی نیست!» هرسه خندیدیم؛ هریک به نوعی هیستریک.
ناگفته نماند که عبدالله بعد ازاتمام یافتن ساختمان(قصر) ازسمت سرکارگری به سمت سرایدارِی ساختمان رسیده بود. او خندید وگفت:« تا به حال که یکبار بیشتر"آقا" به اینجا نیآمده است. هیچکس حتی نام اصلی ایشان را هم نمی داند. من سگ کی باشم که طرف کلام ایشان بشوم. ایشان مباشر جوانی دارند که دستورات را به ما می دهند.» از عبدالله تشکر وخداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. اما یک اتفاقی در من افتاده بود ونمی فهمیدم که اسم آن را چه بگذارم. فکرقصرهمسایه دست ازسر من برنمی داشت؛ نمی دانم که عاشق قصر شده بودم یا کنجکاو بودم تا ته این قضیه را در بیآورم. چه کس یا کسانی( زنان یا مردانی) درآن اتاق خواب ها خواهند خوابید و درآن حمام های لوکس خود را شستشو خواهند داد!؟ چرا یکنفر ویک"آقا" یک تنه در بیست وشش ولایت ایران از این قصرها دارد. زیادیش نیست!؟ نمی دانم چرا این فکر شیطانی درمغز من پیدا شده بود که قصر مال من وحق من است!
 بعد ازآن هم بارها به قصر رفتم. هرپنچ شنبه شب برای عبدالله حلوا یا خرما خیر"اموات" می بردم تا شاید یکباراتفاقی" آقا" را ببینم. با عبدالله خودمونی شده بودم. جوان نازنینی بود. وقتش بود که زن بگیرد. اما اگر زن می گرفت شغلش را ازدست می داد واو هم عاشق قصربود ومی گفت هیچ آرزویی ندارد جزآنکه به اواجازه دهند تا آخرعمرش سرایدار اینجا باشد. عجیب بود، هردوعاشق قصر بودیم واین قصرلعنتی تله ای پیش پای ما گذاشته بود. تصمیمم را گرفته بودم وقاطعانه به عبدالله گفتم:« عبدالله می خواهم هرطور شده است"آقا" را ببینم؟» فکرم را خواند و به شوخی جواب داد:« شریفه خانم؟ می دانم شما هم عاشق این قصر شده اید! خیالتان راحت باشد! من شما را ملکه این قصر کنم. یادم نمی رود. شما درآن هوای گرم تابستان جگرما را با هندوانه خنک صفا می دادید. زمستان هم بخاری وپتو به ما می دادید. استخوان های ما از سرما می لرزیدند! حالا من اگرخدمتی از دستم برآید، چرا نه؟ با مباشرِآقا صحبت می کنم. از شما تعریف خواهم کرد که یک فرشته هستید!»
 هردو با صدای بلند خندیدم! بلاهت بود! به درستی نمی دانستم که دنبال چه چیزی در برخورد با" آقا" هستم و چه چیزی برای عرضه کردن به او داشتم. نمی دانم! اما به گونه جنون آمیزی با خودم فکرمی کردم؛« ملکه قصر بودن، حق من است!» با تمسخر به خودم می گفتم؛« چون من به کارگران گرسنه وتشنه افغانی درگرما وسرما غذا وآب و وسایل زندگی داده ام. به گفته خود آخوندها من کارخیرکردم و"قصری دربهشت" جواب کارِخیراست. اما از کجا معلوم است که بعد از مردنم به خاطر کار خیر به بهشت بروم یا به من چنین قصری بدهند. بهشت همینجا و بغل گوش من است!»."آقا" درهر بیست وشش ولایت یک قصر دارد واین مال من است!
عبدالله با تردستی ترتیب ملاقات من با " آقا" را داد. شجاعانه به ملاقات ایشان رفتم. نمی توانم به درستی ایشان را توصیف کنم. یک غول پٌر راز و رمز ثروت وشوکت وخلاقیت وزیباپرستی چگونه "آقایی" بود؟ با بلندنظری مخصوص غولها مرا پذیرفت و من رفتم سراصل مطلب و به او گفتم که عاشق این قصر شده ام ونمی دانم که با این عشق چه کنم؟! با خنده گفت:« می توانیم قصر را از او بخریم!» تشکر کردم وگفتم که چنین پولی نداریم."آقا" که خیلی آقا بودند، فکر کردند که ما برای ساختن یک قصر مایل هستیم به نوعی از او کمک بگیریم. درحالیکه سرم را به علامت نفی تکان می دادم. بلند بلند خندیدم. خنده های شاد و از ته دل من- ایشان را هم به خنده هایی از ته دل واداشت. کم کم" آقا" از مصاحبت با من خیلی خوششان آمد و به گفتگو ادامه دادیم و قدم به قدم پیش آمدیم تا "آقا" از مشکلات وحتی دردهای زندگی خصوصی شان با من صحبت کردند. به گونه ای که متأثر شدم و بعد به من پیشنهاد کردند که مدیریت قصر را برعهده بگیرم و به خنده گفتند:« یک عاشق درقصر باشد، قادر به حل هرمشکل ومدیریتی خواهد بود!» پیشنهاد ایشان، شوخی وجدی و زشت و زیبا بود! به نظرم درآنشب شیطان یکپارچه درفطرت زنانه من حلولی به کمال پیدا کرده بود و" حضرت غول" را به سبکی یک گنجشک درمشت خود داشتم. اراده شکست ناپذیر زنانه ام را بر "آقا غوله" تحمیل کرده بودم. بریک"آقا" که فراتراز مردهای رشتی یا تهرانی یا ترک ویا آخوندهای پولدار.. بود." آقایی" که بسیارفعال و با استعداد وباکفایت وخوش ذوق و زیباپرست بود و درپناه بی کفایتی حکومت آخوندی غولی در تجارت شده بود! نسبت به او بی احساس نبودم وتا پاسی از شب را درکناراو والبته به مهمانی در قصرگذراندم. مصاحبتم برای" آقا" تازه گی زیاد وفراونی داشت. زنی مثل من ندیده بود و درپاسخ به کنجکاوی من گفتند:« قصر وامکانات آن وازجمله تمام اتاق خواب ها برای تنوع واستفاده شخصی خودشان است.» همانگونه که ایشان مایل بودند، پذیرفتم که"آقا" انسان بسیارمحجوب و شریفی هستند. اما هنوزانتخابم را نکرده بودم. درهای قصرباز شده بودند وبا تعلق داشتن یا نداشتن آن به من یک قدم بیشترفاصله نداشتم. "مدیریت قصر" زندگی جدید وشاید هم هویت جدید من می شد! ای بابا! جداشدن ازشوهر رشتی ام که برایم کاری نداشت. آنشب درخواب و خیالم قصرم را می دیدم. ملکه و مدیر آن بودم و به سلامتی خودم وکفایت هایم درآنجا مهمانی داده بودم. اقوام وفامیل را به آنجا دعوت کرده بودم ونوکرها وکلفت های قصر به فرمان من همه چیز را آماده می کردند وبا غرور یک ملکه، به زوج های جوان و فقیر فامیل نگاه می کردم که از شدت تعجب چهارشاخ مانده بودند. عشق به قصرهمسایه چنان مرا به جنون کشیده بود که برای انتقام گرفتن از خودم وهمسردست وپا چلفتی ام وحکومت اسلامی ومزخرفاتش و بی پایه بودن ارزش های انسانی وانحطاط اخلاق در آن، برای نابودکردن تمام توهماتم و فقط به خاطر اثباتِ تأثیرگذاری واقعیت ها برانسان وکرامت انسانی او دراین کرایس شیطانی، می خواستم مترس "آقا" یعنی مدیر قصر بشوم و قصر مال من باشد وحقوق کافی داشته باشم و بچه هایم را با ماشین آوودی شاسی بلند پنج دنده به مدرسه ببرم و با همسایه های ثروتمندمان معاشرت کنم وپٌز بدهم که یک ایرانی مثل آنها هستم. بی تعارف بگویم، زن های شوهر دار زیادی هستند که اگرجای من بودند، دعوت بلند نظرانه آن "آقا" را خیلی زود اجابت می کردند ومدیر قصر اومی شدند و درآن بهشت صفا می کردند. هنوز هم که هنوزاست، دراین حسرتم که چرا من چنین کاری را نکردم با آنکه نه اهل ایمان بودم و نه اهل عقیده و یا دین وحتی ترسی نداشتم که شوهرم ازجریان بویی ببرد. خودش به شوخی درباره زنهایی که به شوهرشان خیانت می کنند تا اندکی پول دربیآورند، می گفت:« لااقل عرضه داشته باشند وازمیان این یک میلیون- میلیارد یکی را تور بزنند که فایده ای هم داشته باشد!» متأسفانه جامعه با اختلاف طبقاتی وشکاف بزرگ آن، پراز مردان بی بضاعت و متأهلی ست که چشمشان را برچنین موضوعی می بندند تا زنشان از این راه مقداری پول به خانه بیآورند وواقعیت های سخت وناسازگار وفشارهای زندگی چنان خودشان را تحمیل می کنند که چاره ای دیگر نمی بینند که برای ساعاتی زن خود را به مرد پولداری اجاره بدهند. درمجموع ساختارهای اقتصادی و فرهنگی واخلاقی جامعه چنان زیر ورو شده است که درگذشته این وضع قابل تصوربرایم نبود. با پول می توان همه کاری کرد وهمه چیز وهمه کس را خرید و به خود وصل کرد! و به خاطر پول می توان همه چیز خود را فروخت از"الف تا ی"! گفتنش دردناک است اما هربخش ولایه اجتماهی به شکلی به این درد مبتلاست.
 مدتی به این موضوع خوب فکرکردم. دلم می خواست این کار را بکنم. می توانستم به این شکل هم از جمهوری اسلامی انتقام بگیرم وهم سهم خودم را از ثروت های بی صاحب "آقا" به دست بیاورم وازکار کردن درجهنم آموزش وپرورش درجمهوری اسلامی خلاص شوم و به بهشت طبقه میلیاردها قدم بگذارم. مدیر وملکه یک قصر باشم و مترس غولی که با شوهرم یا با مردان دیگر قابل مقایسه نبود. کنجکاو بودم تفاوت های کیفی او با شوهر رشتی ام را کشف کنم؛ آیا هر دو یکسان مرد بودند؟! به هرحال"آقا" یک چیز بیشتری از "مردان ما" سرش می شد که توانسته بود ازدرهای بازجمهوری اسلامی برای پولدارشدن، استفاده کند!
 ولی خوشبختانه انتخاب دیگری کردم. این شیوه انتقام گیری تله ای برای خودم بود که میل وشوق مقدس من برای مبارزه روزانه ام علیه این رژیم فاسد، در میان نسل جوان را تباه می کرد. بعد ازآن- دیگربه "آزادی" فکر نمی کردم و دلم درشوق تحقق آن نمی طپید، چون با سرنگونی رژیم آن قصری را که ملکه آن شده بودم، ناپدید می شد و"غول مهربان" من هم به کانادا یا کالیفرنیا می رفت وحتی گنجشکی هم از آن بهشت در مشت من باقی نمی ماند. نه! حاضر نبودم به خاطرعشق به قصر همسایه بمیرم و ازعشقم به آزادی میهنم و به سعادت نسل آینده کوتاه بیایم. نمی خواستم شور وشوق و طغیان روح من علیه رژیم مثل این تاجر وارد کننده گوشت یخ زده، یخ بزند وبمیرد وآتش سوزان و میل فروزان من به سرنگون شدن رژیم، در دلم سرد وخاموش بشود و روح زیبا وسرکش وآزادم را به هم بستری با یک" آقای تمام عیار" و به اتاق خوابی رؤیایی بفروشم. درفراز ونشیب های این داستان با آنکه اوج رؤیاهای طبیعی وآمال یک زن و میل به ملکه قصر(مدیریتی بالا) ومترسی "آقا غوله" را از دست داده بودم اما به نوعی از خواب رفتن و کرخ شدن درحکومت آخوندی اآآبیدار شده بودم و کرامت انسانی وشرف ضدآخوندی وایرانی بودنم را احیاء کرده بودم. می توانستم ازطریق کارمعلمی(جان کندن) و تلاش های روزانه ام روی نسل جوانی که چون نهالی در میان مشت من برای پرورش بود، حتی به تنهایی وظیفه ام را در برابر رژیم دیکتاتوری به پیش ببرم. به نظرم مبارزه کردن با این رژیم، به دست یکنفر یا یک نیروی خاص وحتی به یک شکل خاص نیست بلکه از طریق جمع شدن و دریا شدنٍ قطره قطره کارهای آگاهانه ومسؤلانه وپٌرامید وارتباط تنگاتنگ ما با مردم ودرموضع مسؤلیتمان است.
 ناگفته نماند که دست یابی به پیروزی های بزرگ قبل ازعبور کردن از پیروزی های کوچک انسانی بر"خودِ" نیزممکن نیست. پیروز باشید!
پایان!
ماه آگوست (اوت) 2012 میلادی برابر با مرداد ماه 1391 خورشیدی
 http://malihehrahbari.blogspot.com/

mrahbari@hotmail.com

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen