Mittwoch, 23. Januar 2013

شیشه عمر 1



نوشته: ملیحه رهبری

شیشه عٌمر! (1)

صبح سرد زمستانی با آسمان ابریِ گرفته هیچ روزنه ای به سوی خورشید باز نکرده بود. پریسا پرده ها را کنار زد وازپشت پنجره نگاهی به بیرون انداخت. آسمان کیپ تا کیپ ابری و گرفته بود. پریسا با صدای بلندی گفت:« وای چه هوایی! دل آدم می گیره. کاش امروز هوا آفتابی بود!» نادرنگاهی به سوی پنجره انداخت و با بی اعتنایی گفت:« تو که ازسَر صبح می روی توی زیر زمینِ آزمایشگاه وغروب هم می آیی بیرون. چه فرقی داره که روز بارانی باشد یا آفتابی؟!»
نادر راست می گفت اما پریسا ازجواب او خوشش نیآمد وگفت:« اینکه خیلی بداست آدم فرق بین یک روزِ روشنِ آفتابی را با یک روزابری وگرفته و دلگیر را نفهمد!» نادر با خونسردی جواب داد:« من که شاعر نیستم. من روزنامه نگارم وبرایم فرقی نداره که روز آفتابی باشه یا ابری. نمی دانستی؟» پریسا جوابی نداد ولی با تأسف سرش را تکان داد. نگاهی به ساعت انداخت و به سرعت ازاتاق بیرون آمد وبه سمت اتاق خواب بچه ها رفت. چراغ اتاق را روشن کرد. نازنین و نازآفرین را صدا زد واز خواب بیدارشان کرد. بچه ها غرغرکردند. پریسا ازاتاق بچه ها بیرون آمد و بتندی از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. به سرعت میزصبحانه را آماده کرد و بعد بدو بدو از پله ها بالا رفت. از توی حمام صدای ماشین ریش تراشی می آمد. پریسا جلوِی میز آرایش ایستاد وکمی درنگ کرد اما زود تصمیم گرفت وتند وتند صورتش را با لوازم آرایش جدیدی که دیروز عصر خریده بود، آرایش کرد. نگاهی در آینه به خودش انداخت وگفت:"اوه!" کمی غلیظ شده بود اما شانه هایش را بالا انداخت و گفت:« به درک!» به سوی کمد لباسها رفت. به سرعت چیزی را برای پوشیدن انتخاب کرد وباز با خود گفت:« به درک زیر مانتو که دیده نمی شود.» بعد کیف و شالی را انتخاب کرد. نگاه سریعی به دور و براتاق انداخت. خیلی به هم ریخته بود. کتاب های نادر پایین تختخواب و روی میز کوچک انباشته شده بودند. نادر روزنامه نگار بود و تا نصفه شب کتاب می خواند و یا کار می کرد و می نوشت و صبح مثل دیوانه ها از خواب بیدارمی شد. انگار که از عالمِ هَپَروت وشاید هم از جهنم برگشته باشد؛ گاه خیلی خوشحال وخوش اخلاق و گاه هم خیلی تند خو و بد خلق بود. پریسا نگاهی به ساعتش کرد. چند دقیقه ای وقت داشت. شروع به جمع وجور کردن اتاق کرد. درهمین موقع نادرهم به اتاق آمد وچشمش به صورت پریسا افتاد. خیلی خوشگل شده بود. خواست لبخندی بزند اما احساس نگرانی کرد وگفت؛« کاردست خودت ندهی!» پریسا با خونسردی گفت:« نترس! شلاق نمی خورم!» نادر باز به شوخی گفت:« ببین! من مخالف نیستم. حتی با آن موافقم. آرایش کردن یعنی تغییر دادن و زیبا کردن خود واز این طریق جهان را تغییر دادن و زیباتر کردن. زن ها از سهم خودشان برای تغییر دادن... کوتاه نمی آیند!» پریسا که ازحرف بی ربط و کنایه آمیزِنادرعصبانی شده بود، گفت:« من با کارم جهان را تغییر می دهم نه با آرایشم! یک کم مترقی تر فکر کن! خوبه که روزنامه نگاری... !» نادر بلند خندید وگفت:« جدی نگیر خانم! منظوری نداشتم! شغل من حرف زدن است وآنهم حرف هایی که آخوندها خوششان بیآد!»
پریسا درحالیکه تخت را منظم می کرد، گفت:« پس توهم که ریشت را می زنی، می خواهی این مملکتِ خرابشده را تغییر بدهی و زیبا کنی؟» نادر دستی به صورت تراشیده اش کشید و گفت:« با ریش من نه! اما اگرخامنه ای و بقیه آخوندها ریششان را بزنند و این اتفاق بیفتد، شک نکن که این خرابشده زیر و رو می شه ویا لااقل خوش قیافه تر می شه!» پریسا با ناامیدی سرش را تکان داد وگفت:« بیشتراز این که نمی توانند تغییر بدهند. مملکت ومردم را با خودشان پنجاه سال وشاید هم بیشتربه عقب برده اند. این عقب افتادگی به ریششان بند است. ریششان را که بزنند تازه رنسانس خواهد شد. بیچاره ما ...» نادرگفت:« کاش با ریششان ما را فقط به رنسانس برده بودند. اما دست بردار نیستند وبا بمب اتمی دارند ما را به جهنم می برند. اگرحمله ای به ایران بشود، واگرکسی زنده و سالم باقی بماند باید ازغار نشینی شروع کند. لخت وعور! جلوی چشمت مجسم کن!»
 پریسا به طنزگویی های نادرعادت داشت و زد زیر خنده وگفت:« تواغراق می کنی. خامنه ای که نمی خواهد با بمب اتمی نظامش سرنگون بشه، می خواد قدرتش بیشتر بشه!» نادر اما جدی حرف می زد وگفت:« عجیبه که با یک ملیون کشته درجنگ قبلی و با وجود فقر ونابرابری وبیکاری واعدام های روز وشب بازهم تو!..منظورم "تو" نیست بلکه "شما" معنی ولی فقیه را نمی فهمید."معنی"هستی شناسانه وتاریخی "ولی فقیه" یعنی دشمنی با ایران وایرانی تا محو کامل وانقراضش! مگر ولی فقیه تا به حال کار دیگری کرده است!» پریسا بی اختیار بر خود لرزید وبا وحشت به نادر نگاه کرد. نادرگفت:«صبح به خیرخانم!» پریسا گفت:« پناه برخدا!»
ῼ ῼ ῼ
پریسا ماشین را درپارکینگ بیمارستان گذاشت. شالش را توی صورتش کشید تا آرایشش دیده نشود و بعد کیفش را برداشت و از ماشین پیاده شد و با قدم های تند و سریع ازپارکینگ خودش را به آزمایشگاه رساند. زیر باران کمی خیس شده بود. کارت ورود وخروجش را زد و وارد سالن بزرگ آزمایشگاه شد. دستش را روی سینه اش گذاشت و نفس راحتی کشید. اضطراب اول صبح تمام شده بود. به سمت اتاق رخت کن رفت ولباسش را عوض کرد. روپوشش را پوشید وبا بی میلی مقنعه سفیدش را زد. بعد به سمت آبدارخانه رفت تا یک چایی بردارد و مثل هر روز کارش را شروع کند. ترانه را دید. صبحانه می خورد. پریسا سلام کرد. ترانه نگاهی به پریسا کرد و بعد به شوخی و به طعنه گفت:« خوشگل شدی! اما حوصله دردسر داری؟» پریسا گفت:« مرسی! چرا دردسر؟ برعکس می خواستم دنیا را زیبا کنم....یعنی که یک کمی تغییرش بدهم. کار خلافی یه؟» ترانه یک لحظه با تعجب به او نگاه کرد و بعد زد زیرخنده وچنان بلند خندید که پریسا هم به خنده افتاد! پریسا انگشتش را روی لبش گذاشت وگفت:« هیس!» ترانه درحالیکه همچنان می خندید، گفت:« خوب! که می خواهی جهان را زیبا کنی! به خودت مربوطه اما مواظب باش که برات گرون تموم نشه.» پریسا پوزخندی زد و گفت:« نگران من نباش! حواسم هست!» ترانه با لحن دوستانه ای گفت:« من دوباره می رم توی بخش. چند تا آزمایش روی میزت گذاشته ام. روی آنها کار کن اما قبل ازآن صورتت را پاک کن و به فکر زیبا کردن حکومت آخوندی نباش! بگذار به کارمان برسیم. وگرنه همین ادرارها و مدفوع ها را هم از ما می گیرند وباید خانه نشین شویم!» پریسا ازحرفِ ترانه بدش آمد و با چندش شانه هایش را تکان داد وصورتش را برگرداند. ترانه صبحانه اش را تمام کرد و بلند شد و ازآبدارخانه بیرون رفت. پریسا لیوان چایی ای را که در دستش بود، روی میز گذاشت. دستمالی را از روی میزبرداشت و با دلخوری روی لبان وگونه ها وپای چشمانش کشید و بعد به لکه های خوشرنگ روی دستمال سفید نگاهی کرد و ازخود پرسید؛« چرا آرایش کردم؟ من که می دانستم مجبور خواهم شد، آن را پاک کنم؟» نمی دانست چرا؟ اما می دانست که زیباتر شده بود؟ با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت. دلش خواسته بود. دوست داشت. اصلا برای خودش آرایش کرده بود. می خواست لوازم آرایش جدیدش را امتحان کند، همین! اما این کار ممنوع بود؛ ممنوع بود و مجازات داشت. از تذکر دادن تا دستگیری وتوسری وفحش وتحقیر وجریمه نقدی و تا شلاق. با ناراحتی نفس بلندی ازتوی سینه اش بیرون داد و بعد راه افتاد وبه سمت دستشویی رفت تا صورتش را بشوید.
آزمایشگاه کم نور وساکت بود و با دیوارهای بلند و سفیدش مثل یک مٌرده به نظر می رسید وتحمل کردنش ازهمان سر صبح کسل کننده بود. نورلامپ های مهتابی برکفِ براقِ کفپوش های سالن منعکس می شدند و سالن روشنتر به نظر می رسید. نزدیک به 15 سال بود که او در این مکانِ کم نور و نمور وساکت وپٌر راز کار می کرد. لوله های آزمایش به نظرش حامل رازهای زندگی بیماران بودند و پریسا با این رازها سر و کار وحتی با آنها پیوند داشت. درطی این چند سال، پروسه بیماری و روند بهبودی هزاران بیمار را آزمایش کرده بود و نجاتشان از مرگ و بازگشت سلامتی کامل آنان برایش امری لذت بخش بود! پریسا کارش را دوست داشت. ازطریق کارش به انسان ها نزدیک می شد و با زندگی آنان پیوند و رابطه ای خاص پیدا می کرد. حفظ جان بیماران برایش مهم بود و چنان با دقت کارش را انجام می داد که تا به حال حتی یک مورد خطا در آزمایشاتش دیده و یا گزارش نشده بود؛ دکتر بخش اعتمادی کامل به کارهای او داشت. برای پریسا، برخلاف بقیه همکارانش  که به دلیل فشارهای مختلف از بیمارستان فراری بودند، فقط محیط خانواده کافی نبود و نیاز به محیطی بزرگتر برای کنش و واکنش اجتماعی داشت. با کار وخدمتش در بیمارستان این محیط بزرگتر را پیدا کرده بود و به آن تعلق داشت اما دربیمارستان هم مثل بقیه جاهای جامعه زورگویی وفشار وسرکوب وترسی آزار دهنده حاکم بود.
پریسا بعد از شستن صورتش به آزمایشگاه برگشت. دلخور و ناراحت بود اما چاره ای نبود و کارش را مثل هر روز شروع کرد.
 ساعتی بعد ترانه از بخشِ بیماران بستری به آزمایشگاه برگشت. یک شیشه آزمایش( ادرار) دردستش بود. شیشه را روی میز گذاشت وبا لحن خاصی گفت:« پریسا این شیشه عمریک نفراست! می سپارمش به تو!» پریسا با تعجب نگاهی به شیشه آزمایش انداخت، چیزخاصی درآن نبود. منظورترانه را نفهمید، با تردید از او پرسید:« شیشه عمر؟ منظورت چیه؟» ترانه گفت:« برو به اتاق شماره 5 بخش ایزوله ها. مریضی را که آنجاست نگاه کن. بعد یک چیزی به ات می گم.» [ بخش ایزوله ها متعلق به بیماران عفونی وبدون کنتاکت است.]
پریسا کنجکاو شده بود که موضوع را بداند اما سرش شلوغ بود. به کارش ادامه داد و گفت:« الآن که وقت ندارم به بخش ایزوله ها بروم. خودت بگو که دراتاق شماره 5 چه خبراست؟» ترانه نزدیک به پریسا ایستاد. صدایش را آهسته ترکرد وبالحن اندوهباری گفت :« یک پسر20 ساله در آنجاست. کلیه هاش عفونت کرده اند اما نه آنچنان که جلوی مرگش را بگیرند. این آقا پسرچند روز دیگرحکم اعدام داره!» پریسا ازشنیدن این خبر ناراحت شد ولی بازهم نمی فهمید که این خبر چه ربطی به شیشه عمر وآزمایش آن آقا پسر دارد، پرسید:«اگه حکم اعدام داره، پس چرا دیگه آوردنش بیمارستان؟» ترانه گفت؛« از زندان اوین آورده اند به بیمارستان تا چکابش کنند. اگردرسلامتی کامل باشد، به حکم قاضی شرع می توانند، ببرند واعدامش کنند. ولی سالم نیست کلیه هاش چنان عفونت کرده اند که در بخش ایزوله هاست. چند روز در بیمارستان می ماند تا سالم بشود، بعد می برند واعدامش می کنند.» پریسا تکان سختی خورد! مات و مبهوت به ترانه نگاه کرد. ترانه آهی کشید وگفت؛« خیلی غم انگیزه!
 نیست!؟ جلوی اعدامش را نمی توانیم بگیریم اما می توانیم کاری کنیم تا چند روز بیشتر زنده بماند!» پریسا باز هم منظور ترانه را نفهمید. ازجای خود بلند شد و روبه روی ترانه ایستاد و پرسید:« چی می گی؟ منظورت چیه؟» ترانه  به شیشه آزمایش اشاره کرد وگفت؛« با جواب آزمایشش! توی آزمایشش دست ببر و توی گزارش و درقسمت باکتری ها علامت بزن که باکتری ادارش (Many زیاد) است. آنوقت چند روز بیشتر در بیمارستان می ماند. چند روز بیشتر زنده می ماند ودیرتراعدام می شود.خیلی جوونه....» پریسا با نگرانی به ترانه نگاه کرد. گوییکه  ترانه نمی فهمید از او چه می خواهد؟ خیلی جدی به اوگفت؛« فکر نکن که آدم بی احساسی هستم. برعکس خیلی هم ناراحت شده ام اما من چنین "کاری" نمی کنم! مگر می شود درنتیجه آزمایش بیماری دست بٌرد؟ بازی با جان بیمار است وانگهی یک جرم است! می فهمی؟! شاید هم خیلی بدتر..» ترانه کمی جا خورد، لحن صحبتش را عوض کرد وگفت:« البته، اگردلت خواست این کاررا بکن! اول برو ببینش! شاید نظرت عوض بشه! خیلی جوون است. آدم تحت تأثیر قرار می گیره!» پریسا قاطعانه گفت:«من اصلا چنین کاری نمی کنم. تا به امروز حتی یک خطا هم درآزمایشات من نبوده. اصلا چه فایده ازاین کار وقتیکه بالآخره اعدام می شه.» ترانه ناگهان ناراحت شد و به پریسا گفت؛« چه فایده؟! یک انسان است! حیوانات راهم اینطور به سلاخ خانه نمی برند! اگر این آدم، یکی از بستگان تو بود، هر ریسکی را می پذیرفتی تا چند ساعت بیشتر زنده بمونه تا چه رسد به چند روز! وهرکاری انجام می دادی تا اعدام نشه. اوهم مثل ما خانواده داره، پدر ومادر داره اما ببین به خاطر چه کسی و به چه دلیلی از جانش گذشته ؟ یک جوان بیست ساله...!» پریسا ساکت به ترانه نگاه کرد. گیج شده بود و جوابی نداشت. اصلا نمی دانست که موضوع چیست وآن جوان چه کاری کرده است وآیا بیگناه است یا نه؟ ترانه چه چیزی درباره آن جوان می دانست و چرا اصرار داشت که تا در جواب آزمایش او دست ببرد و چرا او را دریک تنگنای اخلاقی قرارمی داد تا کاری غیرمجاز را انجام دهد. چرا اینطورعصبانی شده بود؟ پریسا هیچ اعتمادی به این موضوع نداشت. پس با لحن ناامید کننده ای به ترانه گفت:« شکرخدا برادری ندارم. شوهرمم روزنامه نگاره و هر روز وهرشب منتظریم که دستگیربشود واعدامش کنند و به این موضوع عادت کرده ایم وانگهی کله اش طاس است واگراعدامش کنند وچراغ خانه ما را خاموش کنند، مهتابی هست به جایش روشن می کنم! فکر می کنی که جان آدمیزاد دراین مملکت به چنده؟» ترانه از شنیدن این جواب، یکدفعه مثل یخ وارفت. دستانش را به هم فشرد و با ناراحتی و یأس از میز پریسا دور شد وازآزمایشگاه بیرون رفت. پریسا بی اختیار روی صندلی نشست ونفس بلندی کشید. شیشه آزمایش را با عصبانیت برداشت و نام وشماره روی شیشه را خواند. دوباره شیشه را روی میزگذاشت. انبوهی کارداشت و می توانست این موضوع را فراموش کند اما بی اختیارتمام ذهنش متوجه این موضوع شده بود. موضوعی که درعرض چند دقیقه تمام آرامشش را به هم ریخته بود و به نوعی او را زیر و رو کرده بود. با آنکه قاطعانه جواب رد به ترانه داده بود اما مثل این بود که او جرقه را زده و رفته بود ولی آتیش داشت خودش می گرفت. پریسا آهی کشید و با خود گفت:« چه روز نحسی! یک جوان بیگناه را می خواهند بکٌشند. بیخود نیست که دل آدم روزهای ابری می گیره!» باز به شیشه آزمایش خیره شد. تا به حال چنین کاری نکرده بود. اصلا نمی شد چنین کاری کرد! دکتر متوجه می شود. چطور ترانه به سادگی انجام این کار را از او خواسته بود؟ پریسا می فهمید که اگر درآن قدم بگذارد، قدم گذاشتن در ریسکی است که زندگی او را هم به طناب دار آن جوان ناشناس آویزان خواهد کرد. شاید هم پاره شود. زندگی اش را دوست داشت. خانواده اش را دوست داشت. نادر و بچه ها به او نیاز داشتند. اگر این کار را می کرد، می توانست به یک گرفتاری بی پایان برای خودش وشوهرش تبدیل شود. با خودش غرولند کرد؛« بابا من اصلا سیاسی نیستم و ازسیاست خوشم نمی آید. وطنم را دوست دارم ودارم با کارم به مردم خدمت می کنم اما نمی خواهم به خاطر وطنم اعدام شوم. برای چی؟! اصلا هیچکس خبر نداره که این جوان کیه وچرا اعدام می شه. بیچاره مادرش! برای کی خودش را به کشتن می ده؟ برای من که ....!»
مدتی با خود غرولند کرد. جنگ وجدال های درونی اش در ابتدا یک نقطه آغازکاملا منفی داشتند. نه! نه! نه! اما به تدریج پیچیده ترمی شدند وجنبه های انسانی به خود می گرفتند ودرتنگنا قرارش می دادند.آیا به راستی شیشه عمر یک انسان در دستش بود؟! کار روزانه او نجاتِ جان بیماران بود. هیچ پرستاری شیشه عمر یک مریض را نمی شکند. اما این بیمار فرق داشت. چه کند با آن؟!
 یک ساعت بعد پریسا به سمت بخش ایزوله ها به راه افتاد. جلوی اتاق شماره 5 یک نگهبان(پاسدار) گذاشته بودند. پریسا به نگهبان(پاسدار)، اطلاع داد که باید وارد اتاق بیمار شود. نگهبان در را باز کرد وبه همراه پریسا وارد اتاق بیمارشدند. پریسا با کنجکاوی به سوی تخت نگاه کرد. پسرکی روی تخت خوابیده بود که خیلی کم سن وسال تر ازیک جوان بیست ساله  به نظرمی رسید، صورتی لاغر واستخوانی و رنگ و رویی پریده داشت. با بدنی لاغر ونحیف مثل یک مٌرده روی تخت افتاده بود. دستهایش دستبند داشتند و روی سینه اش قرارگرفته بودند. به نظر می رسید که توان تکان خوردن نداشته باشد. پریسا با دیدن وضعیت رقت بار او متأثر شد. با دلسوزی به او نگاه کرد. تعجب کرد. چه چیزی دراین جسم کوچک رو به مرگ بود که حکومت از او می ترسید وباید اعدامش می کردند؟ با خود فکر کرد؛«هیچ!» یاد حرف نادر افتاد که می گفت؛« مشتی متحجرِ آدمخوار بر ما مسلط شده اند. کشتن وترساندن را راه بقای نظامشان می دانند. نه دلیلی می فهمند و نه قانونی دارند، فقط زور....»
 پریسا به تخت بیمار نزدیک شد. شانه های نحیف بیمار توجه اش را جلب کردند. دوپاره استخوان بودند. به نظر می رسید که وزن زیادی از دست داده باشد. بیمار نفس نمی کشید. پریسا دست بیمار را گرفت. دستش داغ بود. برای گرفتن نبض باید دستبندش را باز می کردند. پریسا شانه پسر جوان را تکان داد و او را صدا زد تا بیدار شود. بیمار حرکتی نکرد. نگهبان چند قدم جلو آمد. پریسا با تحکم سراو فریاد زد:« دستبندش را باز کنید تا به کارم برسم. ازمٌرده می ترسید؟» نگهبان جا خورد. با بلاهت درصورت بیمار نگاه کرد وبا تعجب پرسید:« مٌرده است؟ حیف ...! اینکه قراربود اعدام بشه!»
ʊʊʊ
ادامه دارد....
دی ماه 1391 برابر با ژانویه 2013

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen