Freitag, 1. Februar 2013

شیشه عمر(2)ـ


نویسنده: ملیحه رهبری
شیشه عمر(2)
 قسمت دوم

پریسا دکتر را به بالینِ زندانی آورد و با تلاشی دلسوزانه برای نجات اوازمرگ کوشید. یکساعت بعد به آزمایشگاه برگشت درحالیکه به شدت ناراحت وآشفته حال بود. شب با نادر درباره جوان بیمار صحبت کرد. به او گفت؛« گویا که یک زندانی سیاسی است! آنقدرشکنجه اش کرده اند که کلیه هایش عفونت کرده اند و بعد از عفونت هم به اش رسیدگی نکرده اند تا بمیرد اما نمٌرده است و حالا هم آورده اند و معالجه اش می کنند تا سالم بشود و اعدامش از نظر شرعی بدون اشکال باشد و بعد ببرند واعدامش کنند. "اینها" کی هستند؟ تو را به خدا" اینها" دیوانه نیستند؟ اصلا "آدم" هستند؟ توی روزنامه ات یک چیزی دراینباره بنویس. یک کاری برایش بکن. جوان است. دل آدم می سوزه! بیچاره مادرش...» پریسا بی اختیار گریه می کرد و نادرهم ناراحت شده بود اما نمی توانست کاری برای آن جوان انجام دهد. دست هایش را از شدت ناراحتی به یکدیگر می فشرد. ازجای خود بلند شد وشروع کرد توی اتاق به راه رفتن وفکر کردن وسیگارکشیدن. کمی قدم زد و فکرکرد، بعد کنار پریسا نشست و به اوگفت:« ببین پریسا، نترس! درنتیجه آزمایشِ آن جوان میزان باکتری های را زیاد بزن وبگذارچند روز بیشتر زنده بماند. پرونده اش را بخوان و ببین ردی از خانواده یا آدرسش پیدا می کنی؟ بعد با خودش حرف بزن واز او سؤال کن آیا کس یا کسانی را می شناسد که به او کمک کنند تا بتواند فرار کند؟ شاید راهی برای نجاتش پیدا شود. اما با کسی دراینباره حرف نزن! خیلی خطرناکه! دودمان خودمان را هم برباد می دهد.» پریسا با وحشت به نادرنگاه کرد وگفت:« من از رفتن به اتاقش هم می ترسم چه رسد به اینکه با او حرف بزنم. نگهبان یکدقیقه هم تنهایش نمی گذارد. دست هایش دستبند دارند و پنجره های اتاق هم با میله های آهنی ایزوله شده اند. نگهبان چهارچشمی مواظبش اش است. کمک کردن به فرارش؟ چطوری؟» نادرمثل اینکه این موانع را نمی دید، دوباره گفت:« نباید بترسی.از توی همین شرایط بارها این زندانی ها موفق به فرار شده اند. بستگی به شرایط داره و پیش آمدن یک فرصتِ حتی کوچک. این جوانها باهوش وتحصیلکرده هستند، اگرکسی کمکشان کند، اغلب موفق به فرارمی شوند.» پریسا وحشتزده به نادر نگاه کرد وگفت؛« چی؟! اما من می ترسم! من فقط درآزمایشش مِنی(زیاد) می زنم تا چند روز بیشتر دربیمارستان بمونه.... یعنی چند روز بیشتر زنده باشه. آخر چرا اعدام یک جوان؟...» نادردوباره گفت:« مگرترانه نبود که از تواین کار راخواست؟ حتما خودش کمک خواهد کرد! با ترانه حرف بزن. نترس. تو تنها نیستی ما الآن سه نفرهستیم.»
 ترانه سرش را درمیان دستانش گرفت. شقیقه هایش چنان تند می زدند که گویی رگ هایش می خواهند پاره شوند. تا به حال اینقدر نترسیده بود. صحبت های نادر حال او را آشفته ترکرده بود. نادر روزنامه نگاری بود که هرروزخبراعدام"این یا آن" کس را به دلایل مختلف در روزنامه می نوشت و این موضوع برایش عادی شده بود. وحالا به این جوان کمکی خواهد کرد؟ پریسا شوهرش را می شناخت و می دانست که کاری نخواهد کرد، ولی جرأت نداشت که چنین چیزی را به نادر بگوید. گاه نادر شب تا صبح کتاب می خواند و هر روز تا شب هم مطلب می نوشت و ازهمه چیزهم خبر داشت اما دریغ از....! پریسا روی حرف های نادر حساب باز نمی کرد! کارِنادرخواندن و نوشتن،عمیقا فکر کردن و خوب و زیبا حرف زدن و.....بود. نادرانسان شریف و روزنامه نگار خوبی بود. دوست داشت که به همه کمک کند اما وقتیکه پای یک موضوع جدی درکار بود، فرقی هم نمی کرد که موضوع چه چیز باشد، درچهارچوب خانواده و فامیل یا دربیرون خانه باشد، نادر به جای اقدام کردن و برداشتن گامی عملی( پرداخت بها و تحمل سختی)، ناگهان و یک جوری ناپدید می شد و برای مدتی هم آفتابی نمی شد تا موضوع به دست زمان سپرده وفراموش شود! مثلا یکبارقبل ازاسباب کشی کردن به آپارتمان جدیدشان چنان بیمارشد که کارش به بیمارستان کشید ویک هفته در بیمارستان بستری شد و خلاصه... ازسختیِ کارِاسباب کشی چیزی نفهمید. درحقیقت باراصلی زندگی روی دوش پریسا بود. نادراین حقیقت را کتمان نمی کرد. چون همیشه سرش شلوغ بود وخیلی کارداشت؛ آنهم کارهای جدی و مهم وخلاصه نادرآدمِ نادری بود ..... آیا او برای یک اعدامی کاری خواهد کرد یا عادت خود را به کناری خواهد نهاد؟ بعید بود! یکبار نادر با تأسف گفته بود؛«... به این اعدام های روز و شبِ رژیم چنان عادت کرده ایم که انگار نه انگار دیگر وجدانی هم داریم! اجازه نداریم درباره این سوژه ها چیزی بنویسیم یا نتیجه تحقیقاتی را منتشر کنیم. ستون خبرهای روزنامه کافی است.» پریسا شوهرش را خوب می شناخت و چاره جویی از او را بی فایده می دانست. ولی مثل یک کلاف سردرگم دربرابرشیشه عمری که دردستش بود، قرار گرفته بود. آیا موضوع فقط دستکاری در جواب آزمایش وایجاد فرصت خواهد بود؟ اما چه کسی می خواهد پسرک را فراری دهد و چطوری؟ پریسا سالها بود که با ترانه دوست و همکار بود وفکر می کرد که او را خوب می شناسد اما از امروز ترانه هم برایش یک معما شده بود.
ʊʊʊ
بالآخره پریسا تصمیم گرفت که به آن جوان بیمار کمک کند و به ترانه نیز این موضوع را گفت و درگزارشِ آزمایشات او علامت عفونت بالا را زد تا چند روز بیشتر در بیمارستان بماند و چند روز بیشتر زنده بماند اما نمی توانست این کار را بیش از سه روز ادامه دهد زیرا دکتر متوجه اشتباه وخطا در نتیجه آزمایشات می شد. روزهای بعد ناچار شد که در نتیجه آزمایشات روند بهبود بیماری را گزارش کند. شمارش معکوس برای زنده ماندن بیمار و نزدیک شدنش به چوبه دار شروع شده بود.
 نام بیمار روزبه بود و ترانه هر روز چند بار به اتاق او می رفت و در ساعات رسیدگی کردن به بیمار، نگهبان را ازاتاق بیرون می کرد و با روزبه حرف می زد. پدر روزبه اعدام شده بود و روزبه هیچوقت پدرش را ندیده بود. جرم پدرش سیاسی بود و بعد ازاعدام پدر، عمویش هم فرار کرده و به خارج کشور رفته بود. سالهای زیادی از او بی خبر بودند تا مدتی پیش که ازخارج کشور تماس گرفته بود. خانواده از تماس های او خوشحال می شوند و تماس های تلفنی او چند بار تکرار می شوند. مدتی بعدازاین تماسها روزبه را دستگیر می کنند و بیرحمانه شکنجه اش می کنند تا اسم کسانی را بگوید که با آنها در یک تیم، برای براندازی رژیم همکاری می کند. روزبه کسی را نمی شناخت که نام آنها را بگوید. از بازجو سؤال کرده بود:« چطورمی تواند یک تیم چند نفرِه، حکومت شما با ارتش و سپاه و بسیج و وزارت اطلاعات و نیروی زمینی و موشکی و هوایی و دریایی و.... را براندازد ویا تهدیدی باشد؟» اما بازجومثل جانور وحشی به او حمله کرده بود. با کینه عجیبی او را روزهای متوالی شکنجه کرده بود.اتهاماتی به او زده بود که روحش هم ازآنها خبر نداشت اما درزیر شکنجه باید به آنها اعتراف می کرد. حالا باید اعدام می شد، چون پدرش یک فرد  سیاسی و مخالف رژیم بوده و به او تفهیم کرده بودند که قصد دارد انتقام خون پدرش را بگیرد و تخم...فلان... است وضد ولایت فقیه است و با افراد معاند درخارج کشورتماس دارد و چون نمازنمی خواند،کافراست وحتی ... است واتهاماتِ دروغ دیگر.... روزبه تماس با عمویش را انکارنکرده بود زیرا تلفن را کنترل کرده بودند و نفرتش از ولی فقیه را هم انکار نکرده بود زیرا از کودکی با احساس نفرت وانتقام گیری از قاتلِ پدرش بزرگ شده بود و نماز نخواندنش را هم انکار نکرده بود زیرا نماز نمی خواند. در دادگاه چند دقیقه ای از خودش دفاع کرده بود. اتهاماتش را رد کرده و گفته بود:« پدرم، نه به من اعتقادی داشت و نه به خاطر من مٌرد. پدرم به خدایی اعتقاد داشت که ظلم کردن به هیچ بشری را نمی بخشد و به خاطرهمان خدا هم در برابرظلم های شما ایستاد و جان داد. خدای او بزرگ است و می تواند از شما انتقام بگیرد. من خیلی کوچک هستم! اما شما خدا را فراموش کرده ویقه من را چسبیده اید! بهتر است که ازخدا بترسید! وانگهی آدم باید خیلی بی عقل باشد که باور کند، یک تیم چند نفره می تواند یک حکومت را تهدید کند یا براندازد. چنین اتهامی پایه عقلانی ندارد، چه رسد به آنکه حکم اعدام داشته باشد.» قاضی که بازجو هم بود، از شنیدن این دفاعیه چنان عصبانی شده بود که تهدیدش کرده بود قبل ازاعدام زبانش را خواهند برید!
ترانه می گفت؛« این کار را خواهند کرد. باید حتما کاری بکنیم تا نجات پیدا کند. بیچاره مادرش! خدا می داند که با چه زحمتی بچه بی پدر را به تنهایی بزرگ کرده و به بیست سالگی رسانده و حالا باید اعدام بچه زبان بریده اش را هم در بالای دار تماشا کند. مثل شمربالای سر "روزبه" ایستاده اند تا حالش بهتر بشود و ببرند وحکم ش را اجرا کنند. آدم از زندگی کردن توی این مملکت بیزار می شه. زندانی فقط یکنفر وآنهم روزبه نیست، همه ما زندانی این نظام هستیم! شمشیرش بالای سرهمه ماست! تکان بخوری....»
 پریسا گفت:« باورکن که چند شبه خوابم نمی بره! زندگی و شکنجه وحکم اعدام روزبه روی من خیلی تأثیر گذاشته. با خودم فکر می کردم که آرایش کردن یک زن گناه است یا ظلم کردن وشکنجه واعدام جوان های بیگناه مردم!» ترانه نگاهی به صورت پریسا کرد که پای چشمانش گود رفته بودند واثری ازآرایش هم توی صورتش نبود. انگار که پیشاپیش عزا گرفته باشد. آهی کشید و به پریسا گفت؛« پدر ملت را درآوردند. مملکت وارونه ای درست کرده اند که هیچ چیزی درسرجای خودش نیست! از روز اول تا امروز همه اش دروغ وفریب ودزدی ثروت نفت بوده ...! خمینی می گفت؛.... شما را عظمت می دهیم. شما را به مقام انسانیت می رسانیم! نگاه کن ازعظمت ما وازمقام انسانی ما..!! » پریسا با بی حوصله گی گفت:« دیگه دل ودماغِ آرایش کردن هم ندارم. دنیایی که اینها برای ما درست کرده اند، زشت ترازآن است که با آرایش کردن من، حداقل برای خودم قابل تحمل بشود. یک فکربیشتر ندارم. چطوری می شود روزبه را ازطناب دار نجات داد و بعد هم فکری برای آینده بچه هایم بکنم. چون فردا نوبت بچه های ما خواهد شد که روی این تخت ها بخوابند.آسیاب به نوبت!» ترانه آه بلندی کشید وبه پریسا گفت:« توی این فکرم که راهی پیدا کنم و روزبه را فراری بدهم؟ دلم می خواهد که با این کار تفی توی صورتِ "نظام شان" بیاندازم.» پریسا با تحسین به ترانه نگاه کرد وگفت:« روزِ اولی که از من کمک خواستی، خیلی ترسیدم اما حالا دلم می خواهد که روزبه زنده بماند. به نظرم اگربتوانیم آژیر خطر را بکشیم یا شوفاژ اتاق را ازکار بیاندازیم ویا یک کاری بکنیم که.... خلاصه مجبورشوند اتاق روزبه راعوض کنند و به اتاق دیگری منتقل کنند که پنجره هایش ایزوله نباشند. آنوقت می شود به او کمک کرد تا در فرصتی فرار کند!» ترانه نگاهی به پریسا کرد وگفت:« من یک راه نجاتی برایش پیدا کرده ام اما به کمک وهمکاری تو نیاز دارم. توحاضری کمک کنی بدون آنکه از من جزﺋیات کاررا بپرسی؟» پریسا با تردید به ترانه نگاه کرد. چند سال بود که با هم کار می کردند ولی هیچوقت تصور چنین روزی یا انجام چنین کاری را به همراه اونکرده بود.ترانه به اواطمینان داد وگفت:«نترس! فقط به من کمک کن!» پریسا دلش می خواست که روزبه زنده بماند وپذیرفت که به ترانه کمک کند. ترانه با خوشحالی او را درآغوش فشرد وبا صدایی که بغض درآن بود، آهسته درگوش اوگفت:« روزبه پسر خواهرمن است. من می دانستم که شیشه عمرش را به دست چه کسی بدهم! تو یک فرشته ای!» بغض گلوی پریسا را فشرد. نتوانست جوابی به ترانه بدهد. ساکت ماند!
پریسا عصر به خانه رفت اما درفکر بود. هرچه ساعت از شب بیشتر می گذشت، نگرانی واضطرابش هم بیشتر می شد. اضطراب و آشفته حالی او از نظر نادرپنهان نماند. نادرازاو پرسید:«چه خبر؟» ترانه سرش را تکان داد وگفت:« هیچ! هیچ خبر!»  
پریسا شب بدی را گذراند؛ مثل کابوس بود.
صبح نگران ومضطرب ازخواب بیدار شد. به سمت پنجره رفت و پرده های کلفت پشت پنجره را کنار زد. بعد از چند روز ابر و باران و طوفان، خورشید تابیده بود. پریسا با دیدن نورآفتاب، خوشحال شد. آپارتمانشان در طبقه شانزدهم یک برج مسکونی بود وطلوع آفتاب ازآنجا چشم انداز قشنگی داشت. با علاقه به آسمان روشن نگاه کرد. باد تندی درآسمان ابرهای تیره را با خود شتابان می برد. پریسا دردل آرزو کرد که سایه سنگین مرگ از فرازِسرِ"روزبه" گذشته باشد وآفتاب عمرش دوباره تابیده باشد. اما سایه های سنگین اضطراب را نمی توانست ازخود دورکند. به شدت نگران بود وعجله داشت که هرچه زودتر خودش را به بیمارستان برساند و از نتیجه کار دیشب با خبر شود.
ᾮᾮᾮ
پریسا صبح با عجله خانه را ترک کرد و بچه ها را به مدرسه رساند و به سوی بیمارستان حرکت کرد. ماشین را درپارکینگ گذاشت و کیفش را برداشت و پیاده شد وبا قدم های تند به سمت بخش به راه افتاد. جلوی درب ورودی پاسدارها ایستاده بودند. چاره ای نداشت باید با پاسدارها رو به رو می شد. اما قلبش به تندی شروع به زدن کرده بود. لحظه ای فکر کرد و دوباره به سمت پارکینگ برگشت و در ماشین نشست و درآنجا منتظر ماند تا یکی دیگر ازهمکارانش از راه رسید وماشینش را پارک کرد. پریسا از ماشین پیاده شد و به همراه او به راه افتاد. شالش را محکم توی صورتش کشید. همکارش خیلی زود متوجه پاسدارها شد و با کنجکاوی گفت:« ببین باز چه خبر شده، سر وکله شان پیدا شده...؟» پریسا گفت:« چی بگم؟ خبری ندارم!» چند نفرآدم ریشو با لباس های شخصی هم درکنار پاسدارها ایستاده بودند. به نظرمی رسید که پاسدارها ورود و خروج را کنترل می کنند ولباس شخصی ها اطلاعاتی باشند وافراد را زیر نظر دارند. پریسا و همکارش از برابرآنها گذشتند و وارد بیمارستان شدند.
لباس "شخصی ها" در بخش هم بودند. اضطراب پریسا بیشتر شد. کارتش را زد و وارد سالن آزمایشگاه شد. سعی کرد خیلی خونسرد وعادی رفتار کند. اما به نظر می رسید که هیچ چیز درسرجای خودش نباشد یا زلزله ای شده باشد. دکتربخش باعصبانیت درحال صحبت کردن با یکی از "لباس شخصی ها" بود. پریسا گوش هایش را تیز کرد. شنید که دکترمی گفت:« عفونتش بالا بود. جواب آزمایشاتش منفی بودند، نمی شد زودتر مرخصش کنیم. موضوع اصلا ربطی به کارِ ما نداره! ما وظیفه خودمان را انجام دادیم. بقیه اش به ما مربوط نیست! وظیفه ما نبوده است و....» عرق سردی از ستون فقرات پریسا جاری شد و برخود لرزید. معلوم بود که موضوع جدی است. اما دکتر جواب قاطعی به اوداده بود. پریسا نفس حبس شده اش را ازسینه بیرون داد. چند زن ناشناس با مقنعه های بلند هم توی آزمایشگاه بودند. پریسا بدون آنکه توجهشان راجلب کند، به سمت میز کارش رفت اما منتظر بود که به سراغش بیآیند وسؤال پیچش کنند. پریسا با دیدن آزمایشات روی میزش نفس راحتی کشید. پس ترانه صبح امروز کارش را انجام داده بود و باید که همه چیز به خیر گذشته باشد. اما جرأت نکرد که به سمت آبدارخانه برود، مبادا که ترانه درآنجا باشد وتوجه خبرچین ها را جلب کنند. با وجود ترس وحشتناکش اما دلش می خواست که بداند دیشب چه اتفاقی افتاده است؟ حدس می زد که روزبه موفق به فرار شده باشد درغیراینصورت، این همه مأموربه بیمارستان یورش نمی آوردند. با دکتر چرا صحبت می کردند؟ حالا به همه مشکوک هستند، به خصوص به پرستارها. پریسا نمی توانست ضربان قلب خود را آرام کند وانتظار داشت که درهر لحظه به سراغش بیآیند واز او بپرسند که چرا درآزمایشات روزبه دست برده است. اما خوشبختانه کسی به سراغش نیآمد. تا اینکه درِسالن بازشد. پریسا زیرچشمی نگاه کرد وخوشحال شد. ترانه با چهره ای خسته وارد شد. نزدیک شد و سلام کرد و درحالیکه به اطراف نگاه می کرد، کنار میزایستاد. پریسا آهسته پرسید:« اینهمه مأمور برای چی اینجا هستند؟» ترانه نگاهی به اطراف کرد و بعد خیلی آهسته جواب داد:« به خاطر یک زندانی آمده اند. دیروزعصر از بخش ایزوله ها مرخص شده! اما می گویند که دیشب فرار کرده است.» پریسا آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:« خوب!» ترانه زیر لب گفت:« نخند! مشکوک می شوند. مثل افعی وحشی هستند اما از من چیزی در نیآوردند. به خیرگذشت. تمام شد. شتر دیدی، ندیدی! گذشت!» پریسا لبانش را از ترس جمع کرد اما برق خوشحالی قلب و چشمانش را پٌرکرده بودند. نفس راحتی کشید. شیشه عمری که به دستش داده بودند، نشکسته بود و "روزبه" زنده مانده بود. یک هفته پٌراضطراب و روزهای غم انگیز بارانی گذشته بودند و صبح امروز، خورشید راهی از میان ابرهای تیره و سنگین برای تابیدن گشوده بود.
 پریسا خوشحال بود و روزبه را به خاطرمی آورد. چند روز پیش یک مٌرده نیمه جان روی تخت بود؛ یک جوان بیمار و یک اعدامی بدبخت که هیچ روزنه امیدی برایش وجود نداشت اما امروز زنده وآزاد بود واز مرگی ظالمانه جسته و دوباره به سوی زندگی بازگشته بود. چه خبر خوبی برای مادرش خواهد بود. چه شادمانی بزرگی؛ شادمانی!
ترانه درحالیکه از کنار میز پریسا دور می شد، گفت:« شیفت من تمام شده است. می روم خانه.»
پریسا با نگاه محبت آمیزی او را بدرقه کرد وگفت:« خسته نباشی! راستی امشب جشن تولد دخترم است، می آیی پیش ما؟»
 ترانه گفت:« آره! باید جشن بگیریم. تولدش مبارک! صد سال زنده باشه و به سربلندی زندگی کنه!»
پریسا گفت:« متشکرم!» و لبخندی زد!
پایان!
 بهمن ماه سال 1391 برابر با نوامبر 2013



Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen