Dienstag, 26. Januar 2016

ایران خانم و توران خانم



نوشته از ملیحه رهبری
ایران خانم و توران خانم
ایران خانم تنها زندگی می کرد. شوهرِش کارمند اداره بود که فوت کرده بود. بچه ای نداشت و با آنکه زن زیبایی بود اما دوباره ازدواج نکرده و روی پای خودش ایستاده بود. به قول خودش:« احتیاجش به هیچکس نیاٌفتاده بود!» ایران خانم شاه پرست بود و با آنکه شهبانو فرح سه چهارتا بچه داشت اما هنوزعکس های شاه و ملکه ثریا را از بالای طاقچه وکنارِ آینه برنداشته بود. عکس های زیبایی بودند.عشق او به ملکه ثریا از نوعِ عشق های دیرینه و مقدس ایرانیان به ملکه ای محبوب بود که آن را در قلب خود برای ابد حفظ می کنند. ایران خانم خبر نداشت که "ثریا" بازیگرِسینما شده است و یا اینکه با دوست پسرش زندگی می کند یا اینکه برای بار دوم ازدواج کرده یا طلاق گرفته، اگراینها را می دانست حتما عکس های او وبه همراه آن باورهای خود را هم دور می ریخت. شاید هم چنین خبرهایی را شنیده بود اما هرگز باورنکرده بود. خوشبختانه یا بدبختانه باورهای ما به" بزرگان" مقدس ودگم هستند؛ غیرقابل بحث وغیرقابل تغییر وچنان جایگاهِ غیرواقعی پیدا می کنند که هیچگاه متحول نمی شوند. کافی است که چیزی را باور کرده باشیم و یا باوری را به ما قبولانده باشند، حاضر به شکستن آن نیستیم، حتی اگرضد و نقیض های آن مثل دٌمٍ خروس بیرون زده باشد؛ حاضریم بمیریم اما باورهای خود را روبه روی آینه قرار ندهیم بلکه در بالای طاقچه و درکنار آینه تا ابد حفظ کنیم.

 با آنکه غبارِمیانسالی واندکی گَردِ پیری برزیبایی ایران خانم سایه افکنده بود اما او محکم و استوار در برابرناملایمات زندگی ایستاده بود وکمرش خم نمی شد. اززیبایی زنانه اش هیچوقت به عنوان ثروت استفاده نکرده بود. اخلاق خوب ومردم داری اصلی ترین"دارایی" خدادادش بودند. البته گاهی هم اخلاقش سگ وطلبکارِ این یا آن می شد اما بدخٌلقی اش با مردم نبود وبا فامیلِ نزدیک بود. کارمی کرد و به اصطلاحِ امروزی سرپرست کودکان بود. زنان کارگرِیا مادرهایِ پٌر بچه که به طریقی می خواستند تا ظهر یا عصراز شر بچه هایشان خلاص شوند به سراغ ایران خانم می آمدند. درتمام محله وحتی چندین وچند محل دورتر هم مردم او را می شناختند و ازمحترم ترین افرادِ محل بود. حتی پاسبان محل هم به او سلام می کرد. گدای محله هم به جانش دعا می کرد چون غیرممکن بود که بی اعتنا از کنار مستمندی عبور کند. با آنکه اهالی محل و به خصوص زن های بی سواد محله هر روز با همدیگر دعوا می کردند و برسَرِ هیچ وپوچ رکیک ترین فحش ها را نثار هم می کردند ولی هیچکس به ایران خانم بی احترامی یا توهین نمی کرد. مردم به او اعتماد داشتند وصبح به صبح اتاقش پٌرمی شد از بچه هایِ ریز و درشتی که کیپ هم دوراتاق می نشستند. کار سختی بود و هر روز هم همین بود اما ایران خانم نه خسته می شد و نه شِکوه ای می کرد وگاهی وقت ها که اعصابش به هم می ریخت بعد از رفتن بچه ها، سیگاری می کشید و یک حبۂ تریاک هم می انداخت بالا. سرگرم کردن یا ساکت کردن بچه ها به خصوص پسربچه ها برای ساعت ها کار سختی بود اما او رام کنندۂ وحشی ترین پسربچه هایِ خبیث بود. ماشاء الله(خدا بیآمرز) ماده ببری بود. کافی بود یک نعره بکشد، بچه های کوچکترخودشان را خیس می کردند. ازاین طریق خرج زندگی اش را درمی آورد وکرایه خانه اش را می داد و شب جمعه ها هم تفریح و سینما رفتنش (حتی در ماهِ رمضان) تعطیل نمی شد. گاه وسط هفته هم به سینما می رفت. هیچوقت وقتش صرف غذا پختن وکار خانه مثل دیگر زنان نمی شد. روزنامه و مجله می خواند و مجله روشنفکر هر هفته برایش می آمد ومجله زن روز را هم از روزنامه فروشی سرکوچه می خرید. غروب ها و گاهی هم شب ها درپرتو نورلامپ عینکش را به چشم می زد و کارش خواندن مجله و داستان های دنباله دارِ آن به خصوص داستانِ -"مردی که عشق می خرید" - را با صدای بلند برای زهرا خانم زنِ بیسوادِ صاحبخانه بود. ایران خانوم یک زن امروزی و به قول خودش روشنفکری بود واز بزرگترین افتخارات زندگی اش این بود که ازچهارده سالگی کشف حجاب کرده بود. می گفت:« زیبا مثل ماه بودم و وقتی ازخانه بیرون می آدم و سوار کالسکه می شدم، جوان ها به دنبال کالسکه می دویدند تا مرا تماشا کنند. "بی بی" می گفت که توآنقدر خواستگار داری که آخرش بی شوهر خواهی ماند!» البته بی شوهر نمانده بود اما درهمان جوانی بیوه شده بود. بعد از کشف حجاب قدم بعدی درس خواندن و قدم نهایی هم "استقلال" بود که در زندگی اش برداشته بود. یک مدتی در یک کودکستان کار کرده بود اما حقوقش خیلی کم بود که  بعد خودش سرپرست کودکان شده بود. محتاج هیچ مردی نبود؛ درهیچ زمینه ای وخودش معتقد بود که زنی آزاد است. با آنکه اهل دین و مذهب و حجاب نبود اما شرایط محله فقیر نشین و محیطش را خوب می فهمید وموقع بیرون رفتن از خانه چادرمشکیِ نازکی به سر می کرد. جوراب نازک وکفش پاشنه بلند می پوشید تا شیک و امروزی جلوه کند. برایش مهم بود که او را زنِ نجیب و پاکدامن و یک «خانم» بدانند تا بتواند به کارش برسد و با آرامش نیز زندگی کند. با اهالی محل سلام وعلیک وخوش وبِشِ گرمی داشت و مرد و زن برایش فرقی نداشتند. گاه مردهای همسایه یا حتی بقالِ سرکوچه و...  یک ساعت با او حرف می زدند ولی هیچ حرف وسخنی پشت سرِ ایران خانم نبود. باکی ازمرد نداشت، حتی از دزد هم نمی ترسید با آنکه هرشب زن صاحبخانه داستان های ترسناکی از دزدانِ بی رحمِ محله تعریف می کرد اما او معتقد بود که شب دزد نمی آید. به این موضوع یا هر موضوعِ دیگری که خاطرش را مٌکدر کند، اصلا فکر نمی کرد. به زهرا خانم می گفت:« دزد که هرشب نمی آید، یکبار درعمرآدم می آید و فقط همان یک شب را باید ناراحت خوابید؛ نه هرشب را»! زهرا خانم می گفت:« درست است»! وانگهی او دعایی بلد بود که می خواند و به دیوارهای خانه فوت می کرد و درهوای گرم تابستان با اطمینان پنجره های اتاق را باز می گذاشت و تا صبح راحت می خوابید! البته قبل از خوابیدن قصه هایی بلد بود و برای من و خواهرم تعریف می کرد که درهیچ کتابِ قصه ای پیدا نمی شدند. به نظرم قصه ها را خودش می ساخت وبه قدری زیبا تعریف می کرد که آدم را عاشق افسانه ها می کرد؛ مثلِ قصۂ ملک جمشید؛ شاهزاده ای که خواستگارِ دختر شاه پریان شده بود وحوادث مافوق تصوری که باید پشت سر می گذاشت تا به معشوق برسد! گذشته ازافسانه سرایی اما در زندگی واقعی اش انسانی صاحب اراده بود ونظمی متشکل از کار وسخت کوشی و تفریحی سالم و خوراک فکری( مجله و اخبار و رادیوی کوچکش) وخوراک روحی( مردم داری وخوش رویی و خدمت به مردم) برزندگی کوچک اما شاهانه (ملکه وارش) حاکم بود. زندگی اش برنامه داشت. عجیب بود که همیشه یک کلفت هم داشت که تمام کارهای خانه را می کرد، یک قِرآن(سکه) هم به کلفتش پول نمی داد. فقط به او غذا می داد. فاطمه دخترکی بود که مادرش کارگر حمام بود ودخترش را به ایران خانم سپرده بود. سپاسگزارهم بود که ایران خانم پولی ماهانه از او نمی خواهد وخیالش راحت بود که دخترش درجای امنی است وغذا هم می خورد. کلفت قبلی اش هم دخترک با استعدادی به نان نگار بود که ایران خانم به او سواد خواندن و نوشتن آموخته و روانه مدرسه اش کرده بود و درمدرسه شاگرد اول می شد. فاطمه اما علاقه ای به درس نداشت و به مدرسه نرفت. ایران خانم تنها کسی بود که در آن محله کلفت داشت. تنها کسی بود که دیگران دوستش داشتند و حاضر بودند مجانی برایش کلفتی یا رختشویی کنند! نمی دانم چرا؟ اما مثل شمع بزرگ و روشنی بود که اطراف خود را هم روشن و گرم نگه می داشت و بر این اساس روابط حول او شکل می گرفتند. دستور دادن را خیلی خوب بلد بود و درخانۂ پدری آن را یاد گرفته بود. اگرچه نوکر وکلفت های خانۂ پدری دیگر نبودند اما او همچنان ایران خانم باقی مانده بود وهمانطورهم رفتار می کرد. جارو کردن  وظرفشویی و رختشویی وخرید خانه وغذا پختن همه را کلفت یا کارگرِ خانه اش انجام می داد. با آنکه چندان پولی نداشت اما هر هفته باید دلاک حمام سر وتنش را می شست و انعام خوبی هم به حمامی می داد وهرگز به فکر صرفه جویی کردن دراین مقولات نمی اٌفتاد تا عزت واحترامش درمیان مردم محل وشاید هم عزت نفس خودش حفظ شود. با آنکه همسر وفرزند وسرپرستی نداشت تا آینده اش را تضمین کنند اما هیچگاه به این فقدان اشاره ای نمی کرد وهرگزنگران هیچ چیزی درآینده نبود! شِکوه و شکایت کردن اززندگی یا از تنهایی برای او بی معنی بود. کاری به دین و مذهب نداشت وشاید نیازی هم احساس نمی کرد وحرف های آخوندها را خرافات می دانست اما هیچوقت بی خدا یا "ناشکر" نبود. عصرها وبعد از رفتن بچه ها و بعد از آنکه فاطمه اتاق را جارو و تمیز می کرد و به خانه اش می رفت، ایران خانم لبۂ تخت می نشست. سیگاری روشن می کرد و نفس راحتی می کشید. خدا را شکر می کرد که آن روز در سلامتی و به خیر گذشته است و بعد لامپ اتاق را روشن می کرد و به شکرانۂ وجود روشنایی صلواتی می فرستاد. تاریکی و روشنایی برای او یکسان نبودند؛ یکی امنیت وسلامتی وآن دیگری ترس وناامنی بود.

 در اول بهار و با تحویل سال نو خداوند را شکر می کرد که "نو" آمده و کهنه رفته است و او هم سال نو را می بیند. جشن نوروز را با شکوه برگزار می کرد و درایام نوروز به خانۂ تمام کسانی که می شناخت برای دید و بازدید می رفت. خوشرو وشادمان ومتحول مثل نوروز می شد و به هرسرایی که قدم می گذاشت صاحبخانه شادمان می شد. عید با اوعجب صفایی داشت!

 با آنکه اهل دین و مذهب نبود اما در شب های احیاء به منزل برادرش می رفت و درآنجا تا صبح نماز می خواند، برای اینکه گناهانِ یک سالش آمرزیده شوند و بعد از مٌردن بدهیِ نماز نداشته باشد. در روزاربعین با دستان خود و با دقت بسیاری آشپزی می کرد و یک دیگ بزرگ شعله زردِ خوشمزه وخوش عطری می پخت و در میان مردم فقیر محله پخش می کرد و به عهد خود با امام حسین وفا می کرد. بعد ازانجام این وظیفه یا پرداختنِ طلبشِ به مذهب یا اعتقاداتش... زندگی اش را می کرد. زندگی برای او آزاد بودن وکار کردن و محتاج نبودن وشاد زیستن ولذت بردن ازمواهبی بود که دراختیارش بودند. همان هایی که با دسترنج و با کار خود فراهم می کرد. هیچوقت حسرتِ چیزهایی را که نداشت، نمی خورد و درباره اش هم صحبتی نمی کرد. با آنکه دریک خانۂ اربابی ومادرسالاربه دنیا آمده بود ولی هرگز به خاطرزندگی محقرانۂ فعلی اش احساس خفت وخواری نداشت، چنین احساسی را اصلا نمی شناخت! معنویتی هم نداشت اما چی داشت که زندگی در کنارش سراسرلذت وشادی وسرشاراز سلامتی و سعادت واحساس امنیت وآزادی واعتماد به نفس وآرامشِ فکری و روحی و حتی احساسِ غرور بود؟ فرقی نمی کرد که تابستان یا زمستان باشد، هوا آفتابی یا بارانی، سرد یا گرم باشد، درهمه حال کلبۂ او گرم و زنده و بی غم وشاد بود؛ "وجودش" بی اندوه و بدون یأس و بدون درد یا ناله و شِکوه ای بود!

 ایران خانم آشپزی نمی کرد ودرقید پخت وپزهم نبود. شاید با نان لواش و پنیر وگردو و حتی آبدوغ خیار وکته ماست یا دَم پٌختک ونیمرو خوب کنارمی آمد اما وقتی در روز جمعه با عشق و علاقۂ خاصی برای من وخواهرم «خاگینه» درست می کرد، تمام اتاق پٌراز بوی شهدِ شکر وزعفران می شد وغذا با آنکه ساده بود اما لذتِ خوردن آن ازشکم تا روحِ ما نفوذ می کرد و شادی روزجمعه را درخاطر ما به اوج خود می رساند.

  صاحبخانه اش زهرا خانم زن بیوه ای بود که پیرشده بود اما بسیار خوش مشرب و دل زنده بود. داماد پولداری داشت که درشرکت نفتِ آبادان کار می کرد ورییس یک قسمتی بود. زهرا خانم اما به ثروتِ دختر و دامادش نیازی نداشت وازمحلِ اجارۂ دو اتاقِ خانۂ کوچکش زندگی می کرد."عار"ش می آمد که محتاج دختر یا دامادش باشد. زنی به غایت صمیمی بود. یک اتاقِ دیگر خانه اش را به مردی گاریچی کرایه داده بود که زن وبچه اش درشهرستان بودند، گویا که زهرا خانم با او سر وﺳﱠری هم داشت اما چنان با حیا و مَحرمانه رفتار می کرد که هیچکس نمی توانست بگوید بین آنها چیزی هست؟

 هر روزعصر گلیمی در حیاط وجلوی پنجرۂ اتاقش وکنارِ حوضِ کوچکِ خانه می انداخت وچایی عصر را آماده می کرد. سماور نفتی را روشن می کرد و یک قاشق کوچکِ چایِ معطر را به دقت درقوری می ریخت و تا نصفه آب جوش می کرد و بعد هم دستمالی به روی آن می انداخت تا بالای سماورِنفتی دَم بکشد. چانه ای گرم تراز سماورش داشت وساعت ها می توانست حرف بزند یا تعریف کند یا بخنداند و آدم را از خنده روده بر کند؛ عجب حافظه ای داشت! هردو زن عجیب بودند، به گونه ای زندگی می کردند که گویی تمامی مواهبِ دنیا را در اختیار خویش داشته وچشیده و سیر شده اند و دیگرهیچ حسرت یا طمعی به دنیا ندارند. هر دو زن اهلِ «فکر وخیال کردن» نبودند وسایه ای از ماتمِ ایام برروح و روان یا اندیشه هایشان نبود. خوش وخرم ومتکی به خود یا خدای خود زندگی می کردند وخوشحال بودند که محتاج کسی نیستند و آرزوی داشتنِ چیزهایی را که دیگران داشتند، نمی کردند. هیچوقت مریض نمی شدند، دکتر نمی رفتند وآه وناله نمی کردند. گله وشکایت یا طلبی ازهیچکس وحتی ازخدا یا پیامبری نداشتند. حسرت زیارت رفتن وطلب مغفرت برای گناهان خود را هم  نمی کردند." خدا خودش می بخشد" تمام! هیچ نفرینی ازدهانِ آنها شنیده نمی شد. نفرت وکینه ای هم ازکسی دردل نداشتند. اگراز کسی دلخور بودند، یکبار دعوا می کردند و تمام می شد. نه زندگی را برخود تلخ می کردند و نه بر دیگری! قدر زندگی را می دانستند واوقات خود را تلخ نمی کردند. سرزنده بودند و زیستن در کنارشان سرشاراز خوشی ولذت بود. ایران خانم هیچوقت «هیچ چیز» حتی یک کلمه ازگذشته ها تعریف نمی کرد و به نظرش دیگر«ارزشِ گفتن» نداشت.«گذشته ها» گذشته بودند واوغرق در کار وزندگی فعلی اش بود. کف اتاقش یک زیلوی سبز بود و دربالای اتاق تخت خوابی قرار داشت با بالشی بزرگ. ایران خانم برسرآن زیلوی سبزرنگ چنان قدم می نهاد که گویی آن فرش مخملِ سبزی است و برسَرِ آن تختِ چوبی چنان با غرور می نشست که گویی ملکه ای برتختی بنشیند. نه تنها زنی به غایت زیبا بلکه صاحب عزت نفسی بزرگ هم بود. درسمت چپ تخت یک قفسه دیواری بود. در روی یک طبقه آن یک چمدان قرار داشت و درچمدان دامن بسیار زیبایِ اطلسیِ طلایی رنگ او قرار داشت. ایران خانم به هنگام بیرون رفتن از خانه آن را به تن می کرد. با پوشیدنِ آن دامن اطلسی یک خانم تمام عیار می شد. در یک گوشۂ چمدانش یک جعبه بود. درون جعبه یک مارمولک خشک شده به همراه نوشته ای( شاید جادویی) هم بود که این مجموعۂ کوچک او را از گزند روزگار و بدخواهان و دشمنانش حفظ می کردند. تریاکش را هم همونجا قایم می کرد. شاید چمدان قفل وکلیدی هم داشت اما کسی اجازۂ دست زدن به آن را نداشت. زیر تخت جای نان های لواش بود که سفارش می داد ونانوا خودش آن سبد بزرگِ نان را برسر نهاده و می آورد و برای یکماه کافی بود. ایران خانم معتقد بود که وقتی نان در خانه باشد، فقر به خانه نمی آید. با آنکه هیچ وسیله ارزشمند مدرنی جز یک رادیو ترانزیستوری در خانه نداشت اما هرگز خود را فقیر نمی دانست و به فقرا هم کمک می کرد!!  

توران خانم کی بود؟ توران خانم اهل تبریز بود. زن جوان و بیوه ای که به همراه برادرانش به تهران آمده بود. خیلی زود در تهران یک مرد بیوه (برادرایران خانم) را پیدا کرده و زنش شده بود. ایران خانم و توران خانم با هم فامیل شده بودند، بی آنکه پیوند نزدیکی بین شان به وجود آمده باشد. شبیه به همدیگر نبودند ونمی توانستند هم باشند. توران خانم یک زن ساده وبی سوادِ روستایی بود که تمام توجه وانتظاراتش در زندگی ازشوهرش بود. خوشبختی یا بدبختی او مثل جام بلوری بود که در دستِ شوهرش بود وهیچ ربطی به وجود خودش نداشت. جامی که بعد از سه سال زندگی کردن و با ورودِ زن دوم به زمین اٌفتاده و شکسته بود. تمام! از آن به بعد انگار نه انگار که توران خانم وجود داشت یا زنده بود. البته وجود داشت اما برای بچه ها وبرای کارهای خانه. اقوام وفامیل همیشه دست پٌخت و نظافت و تمیزی خانۂ او را تحسین می کردند. زحمتکش بودن وفداکاری وپاکدامنی و صبر وشکیبایی او را در قبالِ خیانت شوهرش تحسین می کردند. چون طلاق نگرفته بود و نرفته بود. بلکه داشت بابدبختی بچه هایش را بزرگ می کرد تا زیر دستِ زن بابا نیٌفتند وظلم نبینند. این لیاقت های معنوی افتخار بزرگی برای او بودند اما زندگی برای او هیچ لطفی نداشت؛ عاری ازشادی و رضایت و سعادت وخرسندی بود. با آنکه گرد وخاک خانه را همیشه تمیز می کرد وصبح تا شب کارِ خانه می کرد و یک دقیقه هم نمی نشست اما غبار غم از روح و روان او هیچوقت پاک نمی شد. ستم دیده و انتقام ناگرفته باقی مانده بود. زندگی یک نفرین بود که او هم متقابلا زندگی را نفرین می کرد. دلی مٌرده و روحی به شدت آسیب دیده و زخمی داشت که با دعوا کردن آن را سبک می کرد. با آنکه به ظاهرچیزهایی مثل شوهر و بچه وخانواده داشت که ایران خانم آنها را نداشت اما نیست ونابود شده بود. زندگی برای او سراسر حسرت بود؛ حسرت های مادی ومعنوی. به زبان ساده می گفت:« بهشت وجهنمِ هرکس در همین دنیاست! جهنم من هم اینجور بود!» بدبختانه زندگی اوجهنم بود. چرا؟ به دلیل وجودِ هَوو؟ به دلیل فقر؟ بی سوادی؟ نداشتن استقلالِ مادی؟ یا وابستگی به شوهر به خاطر یک لقمه نان یا به خاطر دور بودن از ولایت خود ومصیبت هایی که درغربت دیده بود!؟ گاه آه بلندی می کشید و با ترانه هایی که از روزگار جوانی  به خاطر داشت در ستایش گذشته ها در دیار خود ترانه می خواند. بسیار با مهارت دایره  می نواخت و می خواند:« من آذری هستم\ مثل آتش گرم و سرزنده بودم\ مثل پرنده ای در باغ آزاد\ تابستان دربٌستان بودم و زمستان ها با برف هایِ"قله" می رقصیدم\ در بهار عاشق بودم و مثل بلبلِ آواز می خواندم\ در بهارباغ  را می کاشتم و درتابستان درود می کردم و با دست های خود خوراک زمستان را انبار می کردم وحالا آواره ای دور از وطنم\ آه ای آذربایجان\ تو مادرم بودی\ دردامن تو نمی دانستم غم چیست؟ بٌستان جای من بود و نمی پرسیدم زندگی چیست؟\ بی توخاکستری بیش نیستم\ درخاک غربت فنا شدم\ کاش قبرِمن درخاک تو باشد \ خاک توبوی عشق می دهد و من دلی عاشق اما شکسته دارم\ بی تو ای وطن.....

توران خانم صدای سوزناک و قلبی شکسته و روحی سوخته داشت. شکوه کردن واحساس بدبختی وذلت وپذیرشِ ستمی روز افزون به همراه تحقیر و تحمل این زندگی، اگرچه در سرشتِ آذری و روحِ آزادِ او نبودند اما سرنوشت وتقدیرش شده بودند. تقدیری که درکشاکشِ تغییر و تحولات اجتماعی واقتصادی و سیاسی و فروپاشیدن نظم کهنه وآمدن نظمی نو چون چتری ناپیدا سایه خود را برسر طبقاتِ اجتماعی وخیل روستاییانی که درپی کار راهی شهر شده بودند، می افکند. استقلال داشتن و متکی به خود بودن و شاد زیستن به شیوۂ زندگی ایران خانم، برای توران خانم قابل تصورنبود؛ شاید کٌفرآمیز وگناه آلود بود. زندگی بر او حرام و یک شامِ تار شده بود. یک رود پٌر اندوه وباور به تقدیری تلخ وتغییرناپذیر ومشیتی از پیش تعیین شده از بلا و مصیبت واندوه که باید برآن صبر پیشه می کرد و این جام زهر را ذره ذره می نوشید وجانش را تلخ و مسموم می کرد تا اینکه یا به مرز جنون قدم گزارد و یا بمٌیرد. زندگی برای او تا مقصدِ مرگ همین بود تا روزیکه مثل قطره ای بخار شده و به آسمان رود شاید سرنوشت بعدی چیز دیگری وعاری از ستم باشد.

 سرانجام آفتاب زندگی برآن دو نیزغروب کرد و تلخ یا شیرین پایان یافت. گذشتند از این سرا و رفتند. اما برای سالیان سال وبعد ازاشغال ایران زمین به دست ملاها، باز هم فکر من با خاطرِ این دو نام مشغول بود؛ یکی ایران خانم بود و دیگری توران خانم! سمبل هیچ چیز نبودند اما کلمه "ایران" و"توران" گاه عمیقا فکر مرا به خود مشغول می کردند. آیا واقعا داستان این دو با مرگ شان تمام شد؟ گاه به نظرم می رسد که این داستان چند نسل اینور یا اٌنورتر باز هم خیلی فرقی نکرده است و باز هم در میانِ اقوام و فامیل یا درمیان آشنایان یا حتی درخیابان یا در مترو یا درمیان مردم و در میان اقشار وطبقات؛ باسواد یا بی سواد و حتی در شهرهای مختلف یا حتی در کشورهایی که پٌر از مهاجر و انبوه پناهندگان ایرانی است که از تقدیری تلخ گریخته اند تا بتوانند همه چیز را عوض کنند. فرهنگ و زبان و حتی پاسپورت اروپایی گرفته اند تا هویتی نو وتقدیر وطالعی روشن پیدا کنند؛ باز هم تک و توکی استوار مثل ایران خانم هستند اما انبوهی مثل توران خانم اند که جام زندگی شان به نوعی شکسته است!

پایان

4.11.2014

ملیحه رهبری


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen